از ماشین پیاده میشوی پایت را روی زمین که میگذاری احساس میکنی زمین میلرزد.
این صدای پای بچههاست که دارند رژه میروند و اگر گوش تیز کنی صدایشان را هم میشونی.
ننم میگه جبهه نرو ....نرو نرو نرو نرو
جبهه میری جلو نرو ......نرو نرو نرو نرو ....
صدای صبحگاه و آمینهای بلند بچهها در آسمان دو کوهه هنوز طنین انداز است.
برنامه این است باید صبحانه بخوریم بعد به بالای ساختمان تخریب شده برویم تا آنجا برایمان روایت گری کنند.
پارسال که آمده بودیم وضع ساختمان بهتر بود الان که رفتیم خرابتر شده بود، شاید میخواهند درستش کنند، ساختمانی که زیر بمباران ویران شده بود، البته ویران که نه هنوز بر پاهایش استوار بود ولی دیگر قابل سکونت نبود.
یکی از بچهها میگفت شاید میخواهند درستش کنند، اری اگر درستش کنند بهتر است دیگر بچهها مجبور نیستند به خاطر اینکه جا برای خواب کم است بیدار بمانند....
بالای ساختمان نمای خوبی دارد، بر کل دوکوهه اشراف دارد همه چیز را میشود زیر نظر داشت.
روای میآید پیرمردیاست خونگرم و خوش اخلاق از صحبتها و حرفهایش معلوم است که خودش لذت با بچهها بودن را چشیده و لذت دویدن و امین گفتن را.
آنچنان با شور و شوق بیان میکند که ما را به وجد میآورد از همه چی میگوید از صحبتها، حرفها، خندهها، شوخیها و خلاصه آن جوان پاک و باهوشی که دانشگاه را ول کرده و آمده تا ایثار کند با اینکه چند بار ردش کردند چند بار برش گرداندند اما باز هم ...
ان شالله به زودی همه صوتهای روایت گریهای اردو را در سایت دینی بلاگ خواهید دید
یکشنبه 87 فروردین 4
ننم میگه جبهه نرو...
جمعه 87 فروردین 2
سفره هفت سین دل یا عقل
سال تمام شد و ما هنوز همانی هستیم که بودیم و البته با کمی تغییر.
ما سفره هفت سین ندارم و زیاد هم به این چیزها معتقد نیستم هفت سین خانواده ما موقع سال تحویل قرآن است همه، و البته هر کسی برای خود گوشهای مینشیند و قرآن میخواند و وقتی سال تحویل میشود همه با هم دعای سال تحویل را میخوانیم.
چند سالی میشود که سال تحویل خانه نبودم شاید مشهدی، گردشی و خلاصه ... امسال هم که بودم کسی نبود.
سال که تمام میشود من سفره هفت سین دلم را پهن میکنم (ببخشید سین که نمیشود گفت ولی خب)
سفره من هدفهای من است که هرسالی مروری برآن میکنم مینویسمش، دوباره فکر میکنم و باز مینویسم.
گذری بر هدفها و برنامههای سال قبل که چقدر پیروز بودم و چقدر ناکام.
بعضی وقتها اتفاقاتی میافتد در زندگی انسان که برنامههایش به هم میخورد. چیزی که مهم نبوده مهم میشود و چیزی که مهم بود برای سال دیگر یا وقت دیگر واگذار میشود و سال قبل برای من چنین بود.
سالی با خاطرات شیرین و تلخ.
وقتی سال گذشته خود را مرور میکنم میبینم بهترین و بدترین روزهای عمر من در سال گذشته بود فرازو نشیبهای زیادی داشت.
اگر بخواهم بهترین روز و بهترین خاطره را ازسال قبل بگویم که بدون شک بهترین روز عمر من بود جمعه قبل از ماه محرم بود، که شاید بتوانم تمام خاطرات شیرین و تلخ آینده و گذشته را در همان روز خلاصه کنم.
سال که نو میشود باید وصیت نامه را هم نو کرد، باید دوباره نوشت، یک سال گذشته خیلی چیزها فرق کردهاست.
هر سال که شروع میشود در برنامه خود می گنجام که حداقل یه ختم قرآن داشته باشم اگرچه کمتر موفق میشوم و فراموشم میشود ولی در هر صورت همین که در برنامهام هست و هر زمان که به یادم باشد قرآن میخوانم خوشحالم میکند.
هدفها را دوبار مینویسم برنامههایم را میچینم و به قول دوستان کنداکتور سال جدید را مینویسم و می بندم به امید اینکه با توکل بر خدا بتوانم تمام هدفها و برنامههایم را یک به یک به سرانجام برسانم.
هدفهایتان، زندگیتان هستند. زندگی بدون هدف، زندگی نیست، پس بنویسیدشان و ثبتشان کنید و برایشان برنامه ریزی کنید.
دوست ندارم هدفهایم صرف آرزو باشد، هدفهایم را باید حس کنم.
به امید که همه هدفهایشان را حس کنند...یا حق...
ما سفره هفت سین ندارم و زیاد هم به این چیزها معتقد نیستم هفت سین خانواده ما موقع سال تحویل قرآن است همه، و البته هر کسی برای خود گوشهای مینشیند و قرآن میخواند و وقتی سال تحویل میشود همه با هم دعای سال تحویل را میخوانیم.
چند سالی میشود که سال تحویل خانه نبودم شاید مشهدی، گردشی و خلاصه ... امسال هم که بودم کسی نبود.
سال که تمام میشود من سفره هفت سین دلم را پهن میکنم (ببخشید سین که نمیشود گفت ولی خب)
سفره من هدفهای من است که هرسالی مروری برآن میکنم مینویسمش، دوباره فکر میکنم و باز مینویسم.
گذری بر هدفها و برنامههای سال قبل که چقدر پیروز بودم و چقدر ناکام.
بعضی وقتها اتفاقاتی میافتد در زندگی انسان که برنامههایش به هم میخورد. چیزی که مهم نبوده مهم میشود و چیزی که مهم بود برای سال دیگر یا وقت دیگر واگذار میشود و سال قبل برای من چنین بود.
سالی با خاطرات شیرین و تلخ.
وقتی سال گذشته خود را مرور میکنم میبینم بهترین و بدترین روزهای عمر من در سال گذشته بود فرازو نشیبهای زیادی داشت.
اگر بخواهم بهترین روز و بهترین خاطره را ازسال قبل بگویم که بدون شک بهترین روز عمر من بود جمعه قبل از ماه محرم بود، که شاید بتوانم تمام خاطرات شیرین و تلخ آینده و گذشته را در همان روز خلاصه کنم.
سال که نو میشود باید وصیت نامه را هم نو کرد، باید دوباره نوشت، یک سال گذشته خیلی چیزها فرق کردهاست.
هر سال که شروع میشود در برنامه خود می گنجام که حداقل یه ختم قرآن داشته باشم اگرچه کمتر موفق میشوم و فراموشم میشود ولی در هر صورت همین که در برنامهام هست و هر زمان که به یادم باشد قرآن میخوانم خوشحالم میکند.
هدفها را دوبار مینویسم برنامههایم را میچینم و به قول دوستان کنداکتور سال جدید را مینویسم و می بندم به امید اینکه با توکل بر خدا بتوانم تمام هدفها و برنامههایم را یک به یک به سرانجام برسانم.
هدفهایتان، زندگیتان هستند. زندگی بدون هدف، زندگی نیست، پس بنویسیدشان و ثبتشان کنید و برایشان برنامه ریزی کنید.
دوست ندارم هدفهایم صرف آرزو باشد، هدفهایم را باید حس کنم.
به امید که همه هدفهایشان را حس کنند...یا حق...
پنج شنبه 87 فروردین 1
به شهدا فکر کنیم ...
کاش فلسفه نخوانده بودم، کاش فلسفه نمیدانستم، کاش گاهی میشد به حسم اطمینان کنم به ..
اینها زمزمههای من بود در غروب شلمچه.
شبی که در شلمچه بودیم.آنجا که داشت حاج حسین یکتا روایت گری می کرد، نه بهتراست بگویم داشت از خواب ها صحبت میکرد، سخنان احساسی، شاید می خواست بچهها اشکی بریزند، گریه کنند.
شب بود و دلها گرفته بود، راوی میگفت و بچهها گریه میکردند، راوی نصیحت میکرد و بچهها گریه میکردند اما نمیدانم من چرا ...؟
نمی دانم چرا اغلب روایتگریها تبدیل به روضه میشود خب اسمش را هم بگذارند روضه شهدا نه روایتگری؟! شاید همه داستانها، درسها و رفتار شهدا محزون و گریه آور است!
من دوست دارم از همت برایم بگویند از باکری از زینالدین از چمران از اینکه حرفشان حرف بود از اینکه مرد عمل بودند از اینکه چگونه بودند که حماسه ساز شدند از اینکه با اینکه فرمانده بودند خاکی بودند از ...
آنها بگویند و من گوش دهم و فکر کنم وعبرت بگیرم.
از حرفهایشان بگویند از رفتارشان بگویند.
....
سالها تان همه بهاری باد هیچ سالتان مانند سال قبل مباد
اینها زمزمههای من بود در غروب شلمچه.
شبی که در شلمچه بودیم.آنجا که داشت حاج حسین یکتا روایت گری می کرد، نه بهتراست بگویم داشت از خواب ها صحبت میکرد، سخنان احساسی، شاید می خواست بچهها اشکی بریزند، گریه کنند.
شب بود و دلها گرفته بود، راوی میگفت و بچهها گریه میکردند، راوی نصیحت میکرد و بچهها گریه میکردند اما نمیدانم من چرا ...؟
نمی دانم چرا اغلب روایتگریها تبدیل به روضه میشود خب اسمش را هم بگذارند روضه شهدا نه روایتگری؟! شاید همه داستانها، درسها و رفتار شهدا محزون و گریه آور است!
من دوست دارم از همت برایم بگویند از باکری از زینالدین از چمران از اینکه حرفشان حرف بود از اینکه مرد عمل بودند از اینکه چگونه بودند که حماسه ساز شدند از اینکه با اینکه فرمانده بودند خاکی بودند از ...
آنها بگویند و من گوش دهم و فکر کنم وعبرت بگیرم.
از حرفهایشان بگویند از رفتارشان بگویند.
....
سالها تان همه بهاری باد هیچ سالتان مانند سال قبل مباد