نمی دانم حالت موسی چگونه بودوقتی که در وادی مقدس طوی وارد شد اما شاید می شد با صحنه های خاص این حالت را به تصویر کشید
.
آنجا جای درس گرفتن بود در گوشه کنارش درس ها نهفته بود عشق ،ایثار،خدا،یا زهراو......
جای تفکر بود تو باید می دیدی و می شنیدی و باید فکر می کردی به انهای با عشق شان حماسه ای ماندگار آفریدند جای برای درس گرفتن وبه خود امدن
آنجا راوی برایت می گفت وتو به او نگاه می کردی ودر باتلاق حرف هایش فرو می رفتی و به نگاه سیل اشک چشمانت را حس می کردی ،فکر می کردی ومی گریستی و به خود افتخار می کردی که در چنین مکانی هستی با این همه حماسه و افتخار
راوی از حماسه ها می گفت از دلیری ها می گفت از بزرگمردان می گفت ازخرازی، همت،باکری،زین الدین ،.....
از انهایی م گفت که از فرسنگ ها دور ترامده بودند و بدون هیچ اعتقادی به حوائج بزرگ خود رسیده بودند از ان دختری که در کانادا بود وبرای دیدو بازدید به ایران امده بود وبه صورت کاملا اتفاقی راهش به انجا خورده بودوحاجتش را از شهدا گرفته بود و مسلمان شده بود
از پرفسور فرانسوی که مختصص جنگ بود او که امده بود و وقتی به کربلای ایران رسیده بود به شلمچه،فکه و..حس عجیبی داشت و از حسش می گفت
ای شقایق های آتش گرفته دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را برخود دارد آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر بر وصف ما سروش شهادت بسراید. ((شهید مرتضی آوینی))