چاه نکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی ((البت ما اینجوری شنیدیم ))
مردى خدمتکار خلیفه بود و کفش او را بر مى داشت و هر بار این جمله را بر زبان مى آورد که : هر کس با تو خوبى کرد به او خوبى کن و هر کس با تو بدى کرد او را به خود واگذار که بدى او گریبانش را خواهد گرفت .
یکى از اطرافیان خلیفه از نزدیکى او به خلیفه و مقام و منزلتى که داشت بر او حسد ورزید و نزد خلیفه رفت و سعایت او را نمود و گفت : این کسى که کفش تو را بر مى دارد و مى گذارد، دهان تو را بدبو مى داند و بدین خاطر از تو تنفر دارد! شاه گفت : از کجا بفهمم که تو راست مى گویى ؟ گفت : فردا که نزد تو آمد، از او بخواه که به تو نزدیک شود آن وقت خواهى دید که با دست بینى خود را مى گیرد تا بوى تو به مشام او نرسد! خلیفه گفت :
حالا برو تا فردا او را بیازمایم .
او از نزد خلیفه رفت و شخص کفش بردار را براى شام به خانه اش دعوت کرد و سیر بسیارى در غذاى او ریخت و نزد او آورد و او خورد و رفت . روز بعد که نزد خلیفه آمد و برنامه همیشه خود را انجام داد.
خلیفه به او گفت : نزدیکتر بیا! او نزدیک آمد و براى آن که بوى سیر خلیفه را آزار ندهد دست بر دهانش گرفت . خلیفه باور کرد که حرف آن شخص سعایت کننده درست بوده است و تصمیم گرفت این خدمتکار را نابود کند.
رسم شاه این بود که هر وقت مى خواست هدیه و جایزه اى به کسى بدهد نامه اى به دست او مى داد تا از خزانه دار و یا شخص معین دیگرى هدیه اش را تحویل بگیرد. براى این خدمتکار هم نامه اى نوشت ولى در آن قید کرد که سر آورنده نامه را از تن جدا کن و پوست بدنش را کنده و آن را پر از کاه کن و براى من بفرست . نامه را به خدمتکار داد و گفت : این را به فلان نماینده من بده .
وقتى خدمتکار خواست برود، در بین راه همان شخص سعایت کننده برخورد کرد. او پرسید: کجا مى روى ؟ گفت : شاه حواله جایزه اى به من داده مى روم تا آن را بگیرم . او گفت : جایزه را به من ببخش ! خدمتکار هم حواله را به او داد و چون نامه را نزد نماینده شاه برد، آن نماینده به او گفت : در نامه نوشته شده است که تو را بکشم ! جواب داد: مهلتى به من بده ؛ زیرا اشتباهى رخ داده و حامل نامه کس دیگرى است نه من ! نماینده شاه گفت : حکم سلطان تاءخیر بردار نیست و بلافاصله او را کشت .
ساعتى بعد که خدمتکار طبق عادت همیشه نزد سلطان رفت . شاه تعجب کرد که چطور او هنوز زنده است ! لذا پرسید: نامه مرا چه کردى ؟ خدمتکار جریان ملاقات با مرد سعایت کننده و خواهش او را بیان داشت . شاه گفت : او نزد من از تو بدگویى کرده و مى گفت که تو دهان مرا بدبو مى دانى ، خدمتکار گفت : من هرگز چنین حرفى نزده ام . شاه گفت : پس چرا آن روز جلوى بینى و دهانت را گرفته بودى ؟ او گفت : به خاطر آن که آن شخص غذاى سیردار به من داده بود و مى خواستم شما اذیت نشوید! شاه گفت : در شغل و مقام خود باقى بمان . همانگونه که هر روز دعا مى کردى ، شر و بدى شخص شرور به خودش باز گشت
ببینم تا حالا چند بار تو چاه های خودت افتادی .........................نه حساب کن بعد بگو........